جمعه،صبح خیلی زود،کفش های مام را دزدیدم. مجبور بودم،تنها کفش هایی که توی خانه داشتیم؛البته به جز کفش های جیمی که حتی برای پای معیوبمهم کوچک بودند.کفش های مام خیلی برایم بزرگ بود،اما جلویشان را با کاغذ پر کردم.دور پای مشکل را پارچه ای پیچیدم.بند کفش ها را محکم بستم کفش ها حس عجیبی می دادند،اما حدس میزدم در پایم بمانند. جیمی بهت زده نگاهم میکرد.آرام گفتم:«مجبورم بپوشم،وگرنه کردم پام رو میبینن.» گفت:«وایسادی!راه می ری» لحظه ی بزرگی که منتظرش بودم،هیمن بود؛اما حالا برایم مهم نبود.خیلی چیزها پیش رو داشتم.«آره... میتونم»نگاه تندی به مام انداختم که روی تخت،پشت به ما خوابیده بود و خرو پف میکرد...به من افتخارمیکرد؟ابدا! . . . این کتاب در فروشگاه شهر کتاب مبین عرضه شده است. شما میتوانید لذت خرید آسان و مطمئن را با ما تجربه کنید. ارسال کتاب مورد نظر شما (به سراسر کشور) در سریعترین زمان ممکن با فروشگاه _شهر کتاب مبین_
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .