چایا از گوشۀ چشم نگاهی به مجموعۀ درختان مقابل انداخت. گاهی اوقات، درختان هم به درد می خورند. آدم ها هیچوقت بالای سرشان را نگاه نمی کنند. -بعد از اینهمه تلاش حتی سعی نکردی که چند کلمه بیشتر با نیلان حرف بزنی! چرا به همه جا نگاه می کردی؛ جز به خودش؟ چایا شانه ای بالا انداخت و گفت: «آدم ها به روش خودشون ماتم می گیرن. » در اینجا نگاهی به چهرۂ پدر انداخت تا مطمئن شود که آیا او از نقشه هایش بویی برده یا خیر؛ اما پدر تقریباً مطمئن بود که کار نیل تمام شده است… . . . این محصول در فروشگاه شهر کتاب مبین عرضه شده است. شما میتوانید لذت خرید آسان و مطمئن را با ما تجربه کنید. ارسال کتاب و محصولات مورد نظر شما (به سراسر کشور) در سریعترین زمان ممکن با فروشگاه _شهر کتاب مبین_
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .