تنها چیزی که می دانستم این بود که مجبور بودی همه اش بدوی. بدوی و باز هم بی این که بدانی چرا می دوی. اما در لحظاتی که دشت را زیر پا میگذاشتی چیزی حالی ات نمیشد. وقتی وارد جنگل میشدی ترس به دلت راه می یافت.روی تپه ها،پستی ها و بلندی ها را احساس نمیکردی. وقتی از روی جوی ها و نهرها میپریدی از این که ممکن است قلبت بایستد و با کله توی آب بیفتی،وحشت برت نمی داشت. خط پایان و حتی کسانی که با هوراهای خود باید تو را تشویق میکردند.چندان دور نبودند،مجبور بودی تا لحظه ای که نفست پس میزد،به راهت ادامه دهی،وقتی میتوانستی بایستی که هنگام پریدن از روی تنه درختی به زمین میخوردی و گردنت می شکست. یال توی چاهی متروک می افتادی و تا ابد بی حرکت می ماندی. . . . این کتاب در فروشگاه شهر کتاب مبین عرضه شده است. شما میتوانید لذت خرید آسان و مطمئن را با ما تجربه کنید. ارسال کتاب مورد نظر شما (به سراسر کشور) در سریعترین زمان ممکن با فروشگاه _شهر کتاب مبین_
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .