نمی دانم چرا اما خودم هم هوس کرده بودم ببینمش. می دانستم که دیگر هیچ احساسی به او ندارم. مطمئن بودم. فقط می خواستم ببینمش. یک دیدار خیلی خیلی ساده. همین. نشانی سر راستی بود. من یک ساعت بعد حدود ساعت دوازده آنجا بودم. باد شدیدی می آمد وهوا ابری بود. به پنجره طبقه سوم نگاه کردم. احساس کردم سایه ای پشت پنجره است. زنگ زدم و باز به سایه نگاه کردم. نبود. در صدایی کرد و باز شد. رفتم تو. دستم را گرفتم به میله های راه پله و آهسته بالا رفتم....جوایزی که این کتاب برنده شده است نامزد دریافت جایزه بهترین رمان سال ۱۳۸۱ مهرگان / نامزد دریافت جایزه بهترین رمان سال ۱۳۸۱ جایزه ادبی اصفهان
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .