داستانک نشانک: یادش می رفت. همه چیز را. فقط قرآن خواندن یادش نرفته بود و حاجی که سالها بود عکس قاب گرفته اش تلاش بیهوده می کرد تا جای خودش را بگیرد. من میانه حال بودم. گاهی اسم خودم را صدا می کرد. گاهی مهدی بودم. گاهی امیر. گاهی سینا. گاهی جوانی های حاجی. که برای آخری می گفت«دورت بگردم». دکترها می گفتند آلزایمر. ما چیزی نمی گفتیم. یکبار بهم گفت:«دورت بگردم. یادم میره قرآن که میخونم وضو دارم یا نه…تو میگی من وضو دارم؟ دست بزنم به آیه ها؟» چوب الف فیروزه ای را آوردم، دستانش را گرفتم:«این رو بذار روی آیه ها تا مجبور نشی هی وضو بگیری» خندید و گفت«دورت بگردم»… . . . این محصول در فروشگاه شهر کتاب مبین عرضه شده است. شما میتوانید لذت خرید آسان و مطمئن را با ما تجربه کنید. ارسال کتاب و محصولات مورد نظر شما (به سراسر کشور) در سریعترین زمان ممکن با فروشگاه _شهر کتاب مبین_
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .