دندان های عاریتی… یک جوری میگفت که آدم دلش میخواست باور نکند. یک کلاه دوره ای داشت با یک بارانی قدیمی. بابا یک تسبیح دانه درشت برایش خریده بود که لرزش دستش را کنترل کند. این آخری ها سینه اش تنگ شده بود. مینشست یک گوشه… عینک ته استکانی اش را، که گاهی با دست پاک میکرد و کثیف تر میشد، روی چشمش میگذاشت و قرآن می خواند. چشم های عاریتی… خوب که نمیدید، قرآن را میبست و ذکر میگفت. اللهم صل علی… اللهم صل علی… رفتنش را باور کردم، همان روزی که دیدم با پاهای عاریتی هم نمیتواند راه برود… راستی آقا جون یک چیزی برایت آورده ام با این حتما میتوانستی قرآن بخوانی، اگر بودی. . . . این محصول در فروشگاه شهر کتاب مبین عرضه شده است. شما میتوانید لذت خرید آسان و مطمئن را با ما تجربه کنید. ارسال کتاب و محصولات مورد نظر شما (به سراسر کشور) در سریعترین زمان ممکن با فروشگاه _شهر کتاب مبین_
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .