دوروتی، دخترکی جوان، دوستی نزدیک تر و بهتر از سگ کوچکش توتو نداشت. توتو باعث شادی دوروتی بودو نمی گذاشت مانند محیط درو برش گرفته و اندوهگین باشد. خانه چوبی که دوروتی با عمه و شوهر عمه اش در آن زندگی می کرد غم انگیز و دلمرده و مانند چمنزارهای اطراف آن بی روح بود! اما موهای تن توتو سفید و قهوه ای بود و دمش را مدام تکان می داد و چشم های قشنگش با التماس از دوروتی می خواستند با او بازی کند. اما دخترک امروز علاقه ای به بازی کردن نداشت. چشمهایش را به عمو هنری دوخته بود که با نگرانی به آسمان نگاه می کرد، آسمانی که از همیشه تیره تر بود و دوروتی فکر می کرد پیش آمدی عجیب در راه است.باد در دور دست زوزو می کشید. تندتر از همیشه می وزیدو چیزی نگذشت که علف ها را موج انداخت.عمو هنری از جا پرید و فریاد زنان به همسرش گفت:«امیلی،گردباد شروع شده!باید فورا بریم تو پناهگاه!»
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .